در نقد دانایی جامعه ایران؛

از ما چه می ماند جز مشتی جوک!

صریر: شاخصه اصلی چیزی که این روزها برای خواندن در دسترس قرار دارد، طنز است. هر اتفاقی که رخ می دهد، با هجمه ای از خلاقیت غریب روبه رو هستیم که قادر است از دل هر ماجراجویی، شوخی های بکر و درجه یک بیرون بکشد.

به گزارش صریر از تبریز، زنگ خطر را مسابقه «ثانیه ها» به صدا درآورد، داریوش کاردان در میانه شرکت کنندگان می چرخید و سوال هایی آبکی و ساده می پرسید و با هر پرسش کلی خوراک برای لطیفه سازی در فضای مجازی تولید می کرد. نگاه بهت آلود شرکت کننده شماره چند، در مقابل سوالی دراین سطح که مثلا همسایگان شمالی ایران چه کشورهایی هستند را می توان یک سونامی ناآگاهی تعبیر کرد، اغراق می کنم می دانم اما گاهی به نفع همه ماست که دل به این بزرگنمایی را به قیاس بکشانیم.

«مسابقه هفته» را یادتان هست؟ آن روزها که منوچهر نوذری با برگه های سوال بین شرکت کنده شماره چند؛ گاهی خود نوذری هم باید وارد میدان می شد و با هول کردن شرکت کننده ها، آنها را به اشتباه وادار می کرد.آن روزها به شکل عجیبی احساس می کردی که همه جواب  سوال ها را می دانند واین روزها انگارهیچکس جواب سوال ها را نمی دانند، زنگ خطر بالاتر از این؟

راستش در این شرایط است که باید شک کنیم به همه مدارک دانشگاهی که این روزها بیشتر از همه در جیب جامعه ایرانی ریخته شده، مدارکی که هیتچ کس را به فرهیختگی نمی رساند و فقط یک گواهی شه اند برای اینکه یک نفر، یک تعداد واحد مشخص را پاس کرده است، بماند اینکه نمرات چگونه و با چه ترفندی به مدرک دانشگاهی منتهی شده اند.

وقتی پای ادعا پیش می آید، ما میراث داران یک تمدن قدیمی هستیم که چندی هزار سال قدمت دارد، برای کوروش یقه می درانیم، اما دیگر کم کم، نسل آدم هایی که بدانند کوروش یک ماشین دزدی حملان زیبا در جهان نبوده دارد منقرض می شود. وقتی پای فخرفروشی وسط می آید، ما هم به عالمان مسلمان ایرانی می بالیم، آنها که فرهنگ ساز بودند. خوش به حالمان است که در کنارابن سینا، فارابی،  خوارزمی، رازی، ملاصدرا، سهروردی و … به ما هم ایرانی می گویند و کم نیستند که وقتی این اسامی را می شنوند یاد یک خیابان و ترافیک همیشگی آنها می افتند و البته شعر، این لطیف ترین مایه مباهات ایرانی در همه تاریخ، این مظلوم ترین کالای فرهنگی این روزها… آخر وقتی می بینی که در کشور حافظ، سعدی، فردوسی و خیام، کسی حافظ، سعدی، فردوسی و خیام نمی خواند، چه کار باید بکنی… سرت را به دیوار بکوبی؟ به هر خانه ای که می روی، نفیس ترین دیوان ها را می بینی اما دیگر درک کلام هیچ کس شعر این بزرگان جاری نیست، انگار نه انگار که ما مردمانی بودیم که با شعر می مردیم …حالا کارمان به جایی رسیده که کار هم آن ابیات را چند استیکر پرمی کند.

همه آن وقتی که برای دانستن صرف شود، صرف می شود اما نه برای آن چیزی که باید… همه خواندن ها خرج چیزهایی می شود که تاریخ مصرف دارند، چیزهایی که روز بعد اطلاعات سوخته محسوب می شود، خبرهای هیجانی مسلسل وار که آن قدر پشت سرهم می آیند و می روند که حتی فرصت اینکه راست و دروغ آن را مشخص کرد، وجود ندارد. واکنش ها در سطح می ماند و کنه ماجرا را هیچکس درنمی یابد.در دنیای کامنت ها و لایک ها، حافظه بیکاره ای بیش نیست و اگرهم چیزی را جذب می کند، مشتی اطلاعات عبث است.اطلاعاتی که مایه فرهیختگی نیست.

از ما چه یادگار می ماند برای نسل های بعدی؟

شاخصه اصلی چیزی که این روزها برای خواندن در دسترس قرار دارد، طنز است. هر اتفاقی که رخ می دهد، با هجمه ای از خلاقیت غریب روبه رو هستیم که قادر است از دل هر ماجراجویی، شوخی های بکر و درجه یک بیرون بکشد.این شوخی ها آن قدر جذاب است که می توان به آنها دل بست اما این شوخی ها هم افسوس تاریخ مصرف دارند و فردای حادثه دیگر حتی به اندازه یک نیشخند هم ارزش ندارند.در دنیای گم شدن غول ها، این شوخی هاست که می تواند نماد عصرما باشد، اتفاق بدی نیست… طنز شاخصه ای برای جامعه مدرن است اما برای آنکه میراث ما تنها جوک نباشد، محبت کنید این قدر مدرن نباشید!

یادداشت از: افشین خماند، روزنامه نگار

منبع:هفته نامه خبری، تحلیلی مثلث