گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم …

صریر: حکایت دید و بازدید آغازین روز بهاری ام

عید آمد و ما قبا نداریم / با کهنه قبا صفا نداریم
گردید لباس پاره پاره / در پیکر خود عبا نداریم
جز سنگ و کلوخ و آجر و خشت / ما بالش و متکا نداریم
مردند تمام قوم خویشان / غم‌خوار بجز خدا نداریم
جز گاو برای کسب روزی/ در مزرعه رهنما نداریم
آجیل و لباس و پول خوبست / اما چکنم که ما نداریم
خوبست بساط ساز و آواز / افسوس که ما صدا نداریم
در فصل بهار چون کنم چون / دل از غم یار خون کنم خون
عیدی بدهید فصل عید است / این عید برای ما سعید است

با خویشتن به کنجی نشسته بودم و در اندیشه عید و نظاره گر رفتن زمستانی که همین چند وقت پیش با جشن و سر و صدای ساز و دهل ِ شب چله و هیاهوی مملوّ از غرور و وعده ی سفیدی و پاکی برف و… از راه رسید و در برمان گرفت… ، روزها گذشت و هیچ ندیدیم از کرامات حضرتش جز سوز و سرما و فسردگی و رنج! ولی امروز با قامتی خمیده تر از همیشه، شکسته و خسته و پژمرده و تهی از همه ی رجز گویی های وقت آمدنش، رخت بربست و تنها و بی سرو صدا و سربزیر رفت، رفت چنان که گویی اصلاً از اول هم نبوده است، حتی آنانکه آمدنش را هلهله می کردند و وعده باران و سفیدیش را باور، یا خاموش، رفتنش را به تماشا نشسته بودند یا فریاد می زدند، “بری که برنگردی… ”
چه رویای روشن و آشنایی و اندکی هم دردناک و عبرت آلود ! و من در کنجی نشسته ام به تنهایی و از پس رفتن او، آمدن بهار را با ترانه ای از جنس بیداری و نو شدن ” آمد بهار جان ها، ای شاخ تر به رقص آ… ” به نظاره مشغولم.
روزگار نو می شود و زمین دوباره جان می گیرد و طبیعت تحولی شگرف و اعجاز گونه می یابد که از بس تکرار گشته است در این سالهای دراز ، برایمان طبیعی جلوه می کند این رویداد خارق العاده! ، و من حیران و مبهوت که اگر تازه نشوم و نو،  این همه رخداد و اتفاق و معجزه در عالم برون به چکار آیدم؟!؟

“یا مُحَوّلَ الْحولِ و الاَحوال، حَوِّل حالنا اِلی اَحسَنِ الْحال”
با خویشتن به کنجی نشسته ام، چهارزانو و مؤدب، چنان که گویی میهمانی برای عیددیدنی م آمده است، که “گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ” چه میهمانی عزیزتر از جان ِ عاشق!
حال ِ خویش می پرسم و پاسخی گنگ و مبهم و رازآلود و پراز حرف در یک نگاه کوتاه و چشم برهم زدنی، میان من و او ردّ و بدل می شود، میان من و میهمان همیشگی ام، جان عاشقم …
” خوبم، بد نیستم،
خوب خواهم شد!
بهتر از دیروز خواهم بود،
همچنان امیدوارم،
حالم بهتر میشود اگر همسایه ام شب ها نگرید و صبح ها نخوابد!، پسرک فال فروش سرکوچه مان، فال هایش را یکجا فروخته باشد، به عروس و داماد های خوشبخت!
دخترکان شهرم همگی کفش نو بپوشند و بوی عیدی بشنوند از جیب ِ پر ِ پدر …
حال همه خوب خواهد شد، اگر بهار به وعده هایش عمل کند! …
باران عشق ببارد، خوب می شوم،
تا خدا هست جای نگرانی نیست…
و خدا هست، میان لبخند کودکان سرزمینم، در حسرت نگاه پیرمرد لبوفروش سر ِ خیابان آزادی، در زیر چادرهای یخ زده ی خانه خراب شده های کرمانشاه، لای کتاب های کتابخانه ام، در سوز ِ ساز ِ آویخته به دیوارم، در…  خدا هست، هرچند صبور و خاموش و… ولی هست ”
چه دید و بازدیدی! بقول شاعر “دیرگاهیست که افتاده ام از خویش بدور / شاید این عید به دیدار خودم هم بروم” و من به دیدار خود آمده ام در آغازین روز بهار. چقدر لذت بخش است دیدار خویشتن به هر بهانه ای که باشد!
نمیدانم از کجا شعر آغازین سخنم که از مرحوم سید اشرف الدین حسینی، آن شاعر و روزنامه نگار دردمند “نسیم شمال” که در عصر مشروطه می خواند و می نوشت، روبرویم باز شد و خواندم. چرا دروغ! کمی بهاریه ام تلخ شد، گویی”حرف حق همیشه تلخ است ” حتی در عید، در بهار…

” بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم… ”
چه میهمان فرهیخته ایست جناب جان ِ عاشق، روحم را جلا می بخشد و آرامشی عظیم، هرزمان که نغمه عاشقانه اش را به گوش جان نیوش می کنم. برای عیدانه ام، از دوستی فاضل و اندیشمند، تحفه ای آورده است، تفسیر عرفانی هفت سین می کند حضرت استاد. چنان مست و مسحور کلام دلنشین و معرفت اندودش می شوم – بمانند همیشه – که بی اختیار برای طول عمرش و سلامت روح و جانش دعا میکنم، چه مغبون ملتی هستیم که از وجود چنین بزرگانی در کنار خویش محرومیم!
” تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش ”
استاد، هفت سین نمادین سفره ی ما را و دندانه های این “سین” رازآلود را به دندانه های کلید خوشبختی و کامیابی و عشقبازی تشبیه می کند و همه ی ما را در این بهار دل انگیز به گشودن دروازه های بهشت، با افسون کلید عشق رهنمون می شود.
” یک دسته کلید است به زیر بغل عشق / از بهر گشائیدن ابواب رسیده. ”
تنها و تنها با کلید عشق، معرفت و انسانیت است که میشود دروازه های بهشت حقیقی را
گشود و در آن آرام گرفت.
چهار دروازه ی بهشتی که بقول استاد از” نرنجیدن” و “نرنجاندن” و “نوشیدن” و “نوشاندن” فتح باب می شوند.
دو درب اولی از کلام و اندیشه مولانا وام گرفته شده است، آنجا که می گوید :
تو چه دانی که ما چه مرغانیم
هر نفس زیر لب چه می خوانیم
چون به دست آورد کسی ما را
ما گهی گنج، گاه ویرانیم
چرخ از بهر ماست در گردش
زان سبب همچو چرخ گردانیم
کی بمانیم اندر این خانه
چون در این خانه جمله مهمانیم
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
” تا دراین صورتیم، از کس ما / هم نرنجیم و هم نرنجانیم. ”
این دو باب – مرنج و مرنجان – خلاصه و لبّ علم اخلاق است.
و دو درب دیگر بهشت از کلام سحرانگیز حافظ اقتباس می شود :
” ای نور چشم من سخنی هست گوش کن / تا ساغرت پُر است بنوشان و نوش کن”
در راه عشق وسوسه اهرمن بسی ست
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
همت در این عمل، طلب از می فروش کن.
کلام را نقطه پایانی می نهم تا اندیشه و عشق آغاز گردد و بدین سان میهمانی من نیز به پایان می رسد با عیدانه ای که از حضرت استاد گرفتم و خالصانه با شما خوبان قسمت نمودم …
امسال برای خود و برای آنان که دوستشان میدارم ” انسانیت، عشق و دانایی” آرزو می کنم، پس تو ای خداوندگار ِ قادر ِ متعال و ای آفریدگار عشق و زیبایی و معرفت، “در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشاند، مرا با « نداشتن »
و « نخواستن » روئین تن کن.” آمین

“فالعزه لِللّه جَمیعا”
آغازین روز فروردین ۹۷ – تبریز
محمدحسن چمیده فر